غم دل
اگر خواهم غم دل با تو بگویم
تو را تنها نمی یابم
اگر تو را تنها بیابم جایی نمی یابم
اگر جایی پیدا شد و تنها تو را یابم
ز شادی دست و پا گم می کنم خود را نمی یابم
اگر خواهم غم دل با تو بگویم
تو را تنها نمی یابم
اگر تو را تنها بیابم جایی نمی یابم
اگر جایی پیدا شد و تنها تو را یابم
ز شادی دست و پا گم می کنم خود را نمی یابم
♥نبودنت بهترین بهانه است برای اشک ریختن ...
ولی کاش بودی تا اشکهایم از شوق دیدارت سرازیر میشد ...
کاش بودی و دستهای مهربانت مرهم همه دلتنگیها و نبودنهایت میشد ...
کاش بودی تا سر به روی شانه های مهربانت می گذاشتم
و دردهایم را به گوش تو میرساندم... بدون تو عاشقی برایم عذاب است
میدانم که نمیدانی بعد از تو دیگر قلبی برای عاشق شدن ندارم...
من زنده ام اما ....♥
خیلی سخته توی باییز با غریبی اشنا شی
اما وقتی که بهار شد یه جوری ازش جدا شی
روی قبرم بنویسید کبوتر شدو رفت
زیر باران غزلی خواند دلش تر شد و رفت
چه تفاوت که چه خوردست،سم یا غم دل
آنقدر غرق جنون بود که پرپر شدو رفت
روز میعاد،همان روز که عاشق شده بود
مرگ با لحظه ی میعاد برابر شد و رفت
او کسی بود که از غرق شدن می ترسید
عاقبت روی تن ابر شناور شد و رفت
هر غروب تز دل خرشید گذر خواهی کرد
دختری ساده که یک روز کبوتر شدو رفت
به خودم قول می دهم دیگر دلم برایت تنگ نشود
قول می دهم دیگر با ترنم صدایت آسمان چشمانم بارانی نشود
قول می دهم دیگربا تصور چهره زیبایت عاشق چشمانت نشوم
قول می دهم دیگر با خاطرات زندگی نکنم
قول می دهم دیگر به کلبه دلتنگی ات نیایم
نام تو را اورده ام دارم عبادت می کنم
گرد نگاهت گشته ام دارم زیارت می کنم
دستت به دست دیگری از این گذشته کار من
اما نمی دانم چرا دارم حسادت می کنم
گفتی دلم را بعد از این دست کسی دیگر دهم
شاید تو با خود گفته ای دارم اطاعت می کنم
رفتم کنار پنجره دیدم تو را با.....بگذریم
چیزی ندیدم این چنین دارم رعایت می کنم
من عاشق چشم تو ام تو مبتلای دیگری
دارم به تقدیر خودم چندیست عادت میکنم
تو التماسم می کنی جوری فراموشت کنم
با التماس اما تو را به خانه دعوت می کنم
گفتی محبت کن برو باشد خدا حافظ ولی
رفتم که تو باور کنی دارم محبت می کنم
شقایق گفت باخنده :نه بیمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی، نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین، تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بودادامه مطلب...